.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶۷→
واقعا خوشمزه شده!...به به...به این میگن قورمه سبزی!
- دیاناچند ترم دیگه مونده تا لیسانست وبگیری؟
دستم وبه سمت پارچ آب دراز کردم ودرحالیکه برای خودم آب می ریختم،گفتم:چند روز دیگه امتحانای پایان ترم تموم میشه وفقط میمونه یه ترم دیگه...
- پس چیزی نمونده که بشی خانوم مهندس؟!
لبخندی زدم ولیوان آب وبه دست گرفتم...یه قلوپ از آب خوردم ودوباره قاشق وچنگال به دست گرفتم ومشغول شدم...
- پایان نامه ات درچه حاله؟...
همون طورکه مشغول خوردن بودم،گفتم:پیگیرش هستم...تقریبا آخراشه!
لیوان دوغ وبه دست گرفت وطبق عادت یه نفس داد بالا...
بعداز خوردن دوغ،نگاه خیره اش ودوخت بهم وگفت:اگه مشکلی داشتی من هستم...حتما بهم بگو!...فقط...
مکث کوتاهی کرد...دلیل مکث وتعللش ونمی فهمیدم...
بی توجه به مکثش،نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:فقط؟!
و نگاهم وازش گرفتم و خیره شدم به بشقابم...قاشق دیگه ای از برنج خوردم.
- فقط...اینکه...خب یه ماهی نیستم ونمی تونم کمکت کنم!تواین چند روز اگه مشکلی داشتی می تونی از متین بپرسی...
با این حرفش،بی اختیار قاشق وچنگال ازدستم افتاد وصدای گوش خراشی ایجاد کرد...
ارسلان ادامه داد:
- قراره حدود یه ماه برم آلمان...هم می خوام از نزدیک شرکت دایی رو ببینم وهم اینکه بابا خیلی اصرار داره که برم!...آخه می دونی...قراره یه سری دوره ببینم تا راحت تر وبهتربتونم به کارای شرکتم برسم.اگه با طرح ها وفکرای جدید اون ور آشنابشم می تونم توپروژه های شرکت پیاده اشون کنم!
بغض لجبازی گلوم وچنگ میزد...احساس خفگی می کردم...
یه احساس دلتنگی دیوونه کننده ته دلم سنگینی می کرد.هنوز نرفته دلتنگش شدم!...حالا روبروم نشسته ولی فکر رفتنش من ودلتنگ می کنه...یه ماه؟!...یه ماهِ تمام نبینمش؟مگه می تونم؟!مگه میشه؟...با این دل بی صاحابم چیکار کنم؟
یه آن به خودم اومدم ودیدم تصویر بشقاب غذای روبروم تارشده!...اشک توچشمام جمع شده بود...
ارسلان ادامه داد:
-دلم نمی خواد برم اما...بابا خیلی اصرار می کنه.ازیه طرف نمیخوام تورو تنهابذارم وبرم وازطرف دیگه ام نمی تونم روی بابام وزمین بندازم...
به سختی بغضم وقورت دادم...دست دراز کردم واشک چشمام وپاک کردم.
- دیاناچند ترم دیگه مونده تا لیسانست وبگیری؟
دستم وبه سمت پارچ آب دراز کردم ودرحالیکه برای خودم آب می ریختم،گفتم:چند روز دیگه امتحانای پایان ترم تموم میشه وفقط میمونه یه ترم دیگه...
- پس چیزی نمونده که بشی خانوم مهندس؟!
لبخندی زدم ولیوان آب وبه دست گرفتم...یه قلوپ از آب خوردم ودوباره قاشق وچنگال به دست گرفتم ومشغول شدم...
- پایان نامه ات درچه حاله؟...
همون طورکه مشغول خوردن بودم،گفتم:پیگیرش هستم...تقریبا آخراشه!
لیوان دوغ وبه دست گرفت وطبق عادت یه نفس داد بالا...
بعداز خوردن دوغ،نگاه خیره اش ودوخت بهم وگفت:اگه مشکلی داشتی من هستم...حتما بهم بگو!...فقط...
مکث کوتاهی کرد...دلیل مکث وتعللش ونمی فهمیدم...
بی توجه به مکثش،نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم:فقط؟!
و نگاهم وازش گرفتم و خیره شدم به بشقابم...قاشق دیگه ای از برنج خوردم.
- فقط...اینکه...خب یه ماهی نیستم ونمی تونم کمکت کنم!تواین چند روز اگه مشکلی داشتی می تونی از متین بپرسی...
با این حرفش،بی اختیار قاشق وچنگال ازدستم افتاد وصدای گوش خراشی ایجاد کرد...
ارسلان ادامه داد:
- قراره حدود یه ماه برم آلمان...هم می خوام از نزدیک شرکت دایی رو ببینم وهم اینکه بابا خیلی اصرار داره که برم!...آخه می دونی...قراره یه سری دوره ببینم تا راحت تر وبهتربتونم به کارای شرکتم برسم.اگه با طرح ها وفکرای جدید اون ور آشنابشم می تونم توپروژه های شرکت پیاده اشون کنم!
بغض لجبازی گلوم وچنگ میزد...احساس خفگی می کردم...
یه احساس دلتنگی دیوونه کننده ته دلم سنگینی می کرد.هنوز نرفته دلتنگش شدم!...حالا روبروم نشسته ولی فکر رفتنش من ودلتنگ می کنه...یه ماه؟!...یه ماهِ تمام نبینمش؟مگه می تونم؟!مگه میشه؟...با این دل بی صاحابم چیکار کنم؟
یه آن به خودم اومدم ودیدم تصویر بشقاب غذای روبروم تارشده!...اشک توچشمام جمع شده بود...
ارسلان ادامه داد:
-دلم نمی خواد برم اما...بابا خیلی اصرار می کنه.ازیه طرف نمیخوام تورو تنهابذارم وبرم وازطرف دیگه ام نمی تونم روی بابام وزمین بندازم...
به سختی بغضم وقورت دادم...دست دراز کردم واشک چشمام وپاک کردم.
۳۱.۴k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.